روزی عقاب خیره سری بر فراز دشت ؛
پرواز کرد و بر سر کوهی فرو نشست
بردشت ، روی کرد و چنین گفت عقاب پیر :
این ملک ، روزی عرصه ی پیکار بوده است
* *
اکنون عقاب پیر و نحیف و فتاده ام
روزی به زیر بال و پرم این دیار بود
از بازی زمانه پر و بال من شکست
یک روز ، دشت عرصه ی جنگ و شکار بود
* *
جنبنده ای اگر به دل خاک می خزید ؛
پنهان نبود ، یک نظر از چشم تیز ما
پر می گشودم از سر کوه بلند دشت ؛
تا گیرمش به چنگ و دهان آن خزنده را
* *
دست زمانه بر سر جایم نشاند و گفت :
هان ای عقاب پیر ! جوانی به سر رسید
هشدار ! مرگ بر تن تو بوسه می زند
ای خیره سر ! نوبت به عقاب پسر رسید
* *
عفریت مرگ بر همه کس سایه افکند
در پهندشت فانی ما جاودانه کیست ؟
هر گاه مرگ سر رسد از راه آسمان ؛
کس را مجال یک نفس از نای سینه نیست
* *
بگذشت آن زمان که عقابی به کبر و ناز ؛
پرواز کرد و بر سر کوهی فرو نشست!
افسانه ی عقاب زمانه به سر رسید
پرواز آن بلند و پرش خرد شد ، شکست !
رباط کریم زمستان ۱۳۸۴
فضل الله نكولعل آزاد
برچسب : نویسنده : fazlollahnekoolalazad بازدید : 161